The Ghost Wants Your Kiss 2/ روح بوسه ات را می خواهد ۲

in GEMS4 months ago

Darius opened the coffin's lid and encountered something he did not expect. Isadora's body was completely intact and far from any damages and her facial expression was as if she was sleeping.

"As I could not remove the coffin from here, I applied an ointment to the body to preserve it from decomposition."

Darius took his hand near the corpse's face and said with an enchanted expression:
"She looks so innocent and bright."

"Yes, I was also deceived by her appearance and let her into my house."

"How exactly did she come here and stay in your house?"

"She came to the door of the mansion one night, and with her face bruised and her nose broken, and in tears, she begged me to let her in. I did so, and thus she found her place in my home.

She did not have a very good life. She was an orphan and worked in the mansion of a nobleman, and her superiors beat her regularly. I felt sorry for her and decided to help her. I told her to live in my mansion so that I could teach her and she could establish her own business with the help of my teachings.

She gladly accepted and thus I became her teacher. Isadora was a smart girl and eager to learn, and she was able to learn the necessary skills very quickly and become a master of making cosmetics and find many customers.

When her financial situation improved, I wanted to buy her a separate house for her to move into. But dhe disagreed and said she didn't want to be alone. At night, when I would go hunting in the forest outside the city, she would sit at the window waiting for me the whole time, and when I returned, she would insist that I let her wash my feet with a mixture of water and her own blood."

Magnus was silent for a moment and was immersed in his past memories. How Isadora would take a knife and make several cuts on her face and hands and bend over the pelvis and put her hands on both sides of it so that her blood would pour into it.

"One night she invited me to drink her blood. She brought her scarred face to my lips and spoke my name like an incantation, and I, losing control, put my mouth on the slits in her face and drank her blood.

Moments later, I came to my senses and walked away from her with regret, but she took my hand and stared into my eyes with a look full of need and said that she loved me. Enraged that I had drunk her blood and that I had not been able to control myself, I pushed her away from me and called her a witch who had deceived me and asked her to pack her things immediately and leave and never return. .

Isadora began to weep and swore that she would never offer me her blood again and begged me to let her stay there. But I, growing even more angry, cried out, "Do you even know what you have done to me? You made me break my oath and drink human blood. You are a devil."

Isadora understood that it was useless to talk to me at that moment and while the traces of shame were visible on her face, she distanced herself from me and went to her room, gathered her things and left the mansion.

The next night I saw her in the cemetery near my house. She was holding her father's tombstone and crying. Seeing this scene made my heart ache and I thought to myself that maybe Isadora needed me as a father and had confused her feelings with another kind of love.

I went to her and hugged her tenderly and she put her head on my chest and after a few moments she calmed down and stopped crying and I told her that from now on she was my daughter and she would live by my side for the rest of her life, and then I took her with me to my mansion.

The next night, when I woke up and opened the lid of my coffin, I saw Isadora sitting in front of me and looking at me with a fascinated expression. The memory of that night when she confessed her love to me came alive in my mind and I asked her with a worried expression why she came to my room and she told me that she could not see me as her father and wanted me to be her lover.

This time I gently rejected her and took her hand in mine and said that I could not be a suitable lover for her because I was too old and a vampire and I might hurt her. She nodded her head in approval and it seemed to me that she accepted my words. But when I came back from hunting, I saw that she had hanged herself from the fences."

Tears welled up in Magnus'eyes and the scene he had seen that night flashed through his mind: Isadora with her eyes wide and her tongue sticking out of her mouth, suspended in the air, with a rope around her neck.
"Now she refuses to leave this mansion and her ghost keeps whispering in my ear to kiss her and bring her back to life."

"Is such a thing possible?"

"Yes. I did some research on Isadora after her death and found out her family were witches and she inherited their abilities."

"Then why don't you do her this favor? She must have regretted killing herself and is eager to return to life."

"I won't, because I can sense her evil intent. She hates me for not loving her, and if she comes back to life, she will destroy me."

8ddc2b7272a76fc705613cf48b40c320.jpg
Magnus

bc089afb4982ab0720e0d3c14a28fc7b.jpg
Darius

9f672ccfb60feb2ee97995d42d4e3a17.jpg
Isadora

روح بوسه ات را می خواهد ۲

داریوس در تابوت را برداشت و با چیزی مواجه شد که انتظارش را نداشت. جنازه ی ایزادورا کاملا سالم و به دور از هر گونه آسیب دیدگی و حالت چهره اش طوری بود که انگار در خواب است.

"چون نتوانستم تابوت را از این جا خارج کنم، پمادی روی جنازه مالیدم که آن را در برابر تجزیه شدن حفظ می کند."

داریوس دستش را تا نزدیکی صورت جنازه برد و با حالتی افسون شده گفت:
"چه قدر معصوم و نورانی به نظر می رسد."

"بله، من نیز فریب ظاهرش را خوردم و او را به منزلم راه دادم."

"دقیقا چه طور شد که او به این جا آمد و در خانه ی شما ماندگار شد؟"

"او یک شب پشت در عمارت آمد و در حالی که صورتش کبود شده و بینی اش شکسته بود و اشک می ریخت، از من خواهش کرد که او را به داخل راه دهم. من نیز این کار را انجام دادم و این گونه پای او را به منزل خود باز کردم.

او زندگی چندان خوبی نداشت. یتیم بود و در عمارت یک اشرافزاده کار می کرد و مافوق هایش او را مرتب کتک می زدند. دلم به حالش سوخت و تصمیم گرفتم کمکش کنم. به او گفتم در عمارتم سکونت کند تا به او تدریس کنم و با کمک آموزش های من بتواند کسب و کار خودش را تاسیس کند.

او با خوشحالی قبول کرد و به این ترتیب من معلمش شدم. ایزادورا دختری باهوش و مشتاق یادگیری بود و توانست خیلی زود مهارت های لازم را یاد بگیرد و استاد ساخت لوازم آرایشی شود و مشتری های بسیاری پیدا کند.

وقتی وضع مالی اش خوب شد، خواستم برایش یک خانه ی جداگانه بگیرم تا او به آن جا نقل مکان کند. اما او مخالفت کرد و گفت نمی خواهد تنها شود. شب ها وقتی برای شکار به جنگل خارج از شهر می رفتم، او تمام مدت پشت پنجره به انتظارم می نشست و وقتی برمی گشتم اصرار می کرد که بگذارم پاهایم را با ترکیب آب و خون خودش بشوید."

مگنوس لحظاتی سکوت کرد و غرق در خاطرات گذشته اش شد. این که ایزادورا چه طور یک چاقو برمی داشت و شکاف های متعددی روی صورت و دستانش ایجاد می کرد و روی لگن خم می شد و دستانش را دو طرف آن می گذاشت تا خونش داخل آن بریزد.

"یک شب او مرا دعوت کرد که خونش را بنوشم. صورت زخمی اش را به لب هایم نزدیک کرد و اسمم را مانند یک افسون به زبان آورد و من که کنترل خودم را از دست داده بودم، دهانم را روی شکاف های صورتش گذاشتم و خونش را نوشیدم.

لحظاتی بعد به خودم آمدم و با پشیمانی از او دور شدم، ولی او دستم را گرفت و با نگاهی پر از نیاز به چشمانم خیره شد و گفت که عاشق من است. من که از نوشیدن خون او و این که نتوانسته بودم خودم را کنترل کنم، خشمگین بودم، او را از خودم راندم و او را جادوگری خواندم که مرا فریب داده و از او خواستم فورا وسایلش را جمع کند و از آن جا برود و هرگز برنگردد.

ایزادورا شروع کرد به اشک ریختن و قسم خورد که دیگر خونش را به من تقدیم نخواهد کرد و التماس کرد که بگذارم آن جا بماند. اما من در حالی که عصبانیتم بیش از پیش شده بود، فریاد زدم که "اصلا می دانی با من چه کار کردی؟ تو باعث شدی من قسم خودم را بشکنم و خون انسان بنوشم. تو یک شیطانی."

ایزادورا فهمید حرف زدن با من در آن لحظه بی فایده است و در حالی که آثار شرم بر چهره اش دیده می شد، از من فاصله گرفت و به اتاقش رفت و وسایلش را جمع کرد و از عمارت خارج شد.

شب بعد او را در قبرستان نزدیک خانه ام دیدم. سنگ قبر پدرش را در آغوش گرفته بود و گریه می کرد. دیدن این صحنه قلبم را به درد آورد و با خودم گفتم شاید ایزادورا مرا به عنوان یک پدر نیاز دارد و احساساتش را با نوع دیگری از عشق اشتباه گرفته.

به سمتش رفتم و با مهربانی او را بغل کردم و او سرش را روی سینه ام گذاشت و بعد از گذشت لحظاتی آرام گرفت و دیگر هق هق نکرد و من به او گفتم که از این به بعد او دخترم است و تا آخر عمر کنارم زندگی خواهد کرد و بعد او را با خودم به عمارتم بردم.

شب بعد وقتی از خواب بیدار شدم و در تابوتم را کنار زدم، دیدم ایزادورا مقابلم نشسته و با حالتی مجذوب نگاهم می کند. خاطره ی آن شب که عشقش را به من اعتراف کرده بود، در ذهنم زنده شد و با حالتی مضطرب از او پرسیدم که چرا به اتاقم آمده و او به من گفت که نمی تواند مرا به چشم پدرش ببیند و می خواهد که من معشوقش باشم.

این بار با ملایمت او را رد کردم و دستش را در دستم گرفتم و گفتم که من نمی توانم معشوق مناسبی برایش باشم، چون سنم زیاد است و یک خون آشامم و ممکن است به او صدمه بزنم. او سرش را به علامت تایید تکان داد و این طور به نظرم آمد که حرف هایم را پذیرفته. ولی وقتی از شکار برگشتم، دیدم که خودش را از نرده ها حلق آویز کرده."

اشک در چشمان مگنوس جمع شد و صحنه ای که آن شب دیده بود، در ذهنش زنده شد: ایزادورا با چشمان گشاد شده و زبانی که از دهانش بیرون زده، معلق در هوا، در حالی که طنابی دور گردنش است.
"حالا او حاضر به ترک این عمارت نیست و شبحش مرتب در گوشم زمزمه می کند که او را ببوسم و به زندگی برگردانم."

"آیا چنین چیزی ممکن است؟"

"بله. بعد از مرگ ایزادورا تحقیقاتی در مورد او انجام دادم و فهمیدم خانواده اش جادوگر بوده اند و او نیز توانایی های آن ها را به ارث برده بود."

"پس چرا این لطف را در حقش نمی کنید؟ او حتما از کشتن خود پشیمان شده و در اشتیاق برگشت به زندگی است."

"این کار را نمی کنم، چون می توانم نیت پلید او را حس کنم. او از من متنفر است که عاشقش نیستم و اگر به زندگی برگردد، مرا نابود خواهد کرد."

خرید کفش های مگنوس:

826870.jpg

🔺کفش روزمره مردانه فشن چرم مصنوعی مشکی
.
♦️قیمت: 299 تومان
♦️جنس رویه: چرم مصنوعی
♦️جنس زیره: Pu
♦️سایز: 40، 41، 42، 43، 44
.
🔴 ارسال سریع و ارزان و پرداخت درب منزل
لینک خرید👇
http://dysh.ir/j3rcp

خرید کفش های داریوس:

826835.jpg

🔺کفش روزمره مردانه چرم مصنوعی مشکی
.
♦️قیمت: 459 تومان
♦️جنس رویه: چرم مصنوعی
♦️جنس زیره: Pu
♦️سایز: 40، 41، 42، 43، 44
.
🔴 ارسال سریع و ارزان و پرداخت درب منزل
لینک خرید👇
http://dysh.ir/j3rcv

خرید ساعت مچی ایزادورا:

758318.jpg

🔺ساعت مچی عقربه ای زنانه Bolun
.
♦️قیمت تخفیفی: 229 تومان
♦️قیمت اصلی: 379 تومان
.
🔴 ارسال سریع و ارزان و پرداخت درب منزل
لینک خرید👇
http://dysh.ir/j3rc0

اگر از طریق لینک های بالا خرید کنید، خون یک انسان شرور به عنوان کمیسیون برای من فرستاده خواهد شد.